شهید آیت الله صدوقی و سلوک مردمی (3)


 





 

شما اشاره كرديد كه همره با آيت الله صدوقي به جبهه هم رفته ايد. اگر امكان دارد در اين باره توضيح دهيد.
 

بنده تا اهواز رفتم و در اهواز به آيت الله صدوقي پيوستم. در آنجا به آيت الله صدوقي گفتم كه من اينجا كاري ندارم. اگر اجازه بدهيد تا زماني كه شما اينجا هستيد چون دو، سه روز ديگر عمليات است، به بچه هاي جهاد كمك كنم. شما هم همراه نيروها در سنگر فرماندهي هستيد و بچه ها شما را راهنمائي مي كنند. ايشان گفتند: برو. ماشين را در قرارگاه گذاشتم. آيت الله صدوقي شب عمليات در قرارگاه فرماندهان بودند. بنده هم با ماشين جهاد براي نيروها آب مي بردم. به خاطر دارم كه آن زمان مقارن با فتح خرمشهر و آبادان بود. وقتي آيت الله صدوقي خواستند برگردند، من گفتم: من فعلاً نمي آيم. 7-8 روز ديگر بر مي گردم. ايشان هم با يكي از بزرگواران به يزد بازگشتند. بنده 15-20 روز در جبهه بودم. سپس به يزد برگشتم. بعد از 3-4 روز استراحت ظهر به مسجد رفتم. آن روز راننده ايشان آقاي محسني بود. بعد هم آقاي معين و فرمانده سپاه و تيم محافظ كه نمي دانم به چه دليل آنها را به اصفهان بردند و بازداشت كردند! بعد هم بنده به سركار اولم در سپاه بازگشتم و ادامه جنگ.... من بعد از آن ماجرا راننده نبودم؛ ولي به مسجد مي رفتم و آن روز هم در مسجد بودم.

به رغم ميل باطني ايشان كه تيم هاي مختلفي براي محافظت از ايشان حضور داشتند. چه شد كه آن منافق كوردل توانست خود را به آيت الله صدوقي برساند؟
 

اينكه آن شخص چگونه نارنجك را با خود به مسجد برد و به كمر خود بسته بود، هنوز معلوم نيست. با وجودي كه يك محافظ جلو و يك محافظ پشت آيت الله صدوقي بود، آن شخص خودش را به ايشان رساند و ايشان را بغل گرفت. بعد از شهادت آيت الله صدوقي جسد آن شخص را به سردخانه بيمارستان افشار بردند و كليد سردخانه را به من داده بودند. بنده جسد او را كه نگاه مي كردم ديدم كه انفجار، بدن او را طوري متلاشي كرده بود كه فقط پوست يك سمت بدنش سالم بود و دل، روده، گوشت، پوست و استخوان را كاملاً متلاشي شده بود و به اندازه يك كاسه حفره ايجاد شده بود. آيت الله صدوقي هم در فاصله كمتر از سه دقيقه شهيد شده بودند.

سئوال من اين است كه با همه اين تدابير چگونه توانسته بود خودش را به آيت الله صدوقي برساند؟
 

وقتي آيت الله صدوقي از جلوي نمازگزاران عبور مي كردند. در حين عبور، آن شخص از صف نمازگزاران بلند شد و خودش را به آيت الله صدوقي رساند.

مگر آيت الله صدوقي را از مسير جداگانه نمي بردند؟
 

خير.

به نظر مشا آيا يكي از علت هائي كه آن شخص توانست خود را به آيت الله صدوقي برساند اين نبود كه آيت الله صدوقي نمي خواستند از مردم جدا باشند؟
 

كاملاً صحيح است و اتفاقاً منافقين هم به اين قضيه پي برده بودند. تا شخصي نزد آيت الله صدوقي مي رفت محافظين مانع مي شدند ولي ايشان مي گفتند، اجازه بدهيد بيايد تا ببينم چه كار دارد. در حظيره، پشت باغ نوحه خواني بود به نام حسين ذبيح كه هنوز هم در قيد حيات است. اين شخص به جرم مواد مخدر (ترياك) زنداني كرده بودند. پشت باغي ها خدمت آيت الله صدوقي آمدند و به ايشان گفتند: «وساطت كنيد اين شخص براي محرم از زندان بيرون بيايد و بعد از پايان مراسم دوباره به زندان برگردد.» آيت الله صدوقي وساطت كردند و اين شخص براي ايام محرم آزاد شد. روزي در مسجد حظيره نماز ظهر را خوانديم و مي خواستيم به خانه برويم كه پشت باغي ها هماهنگي كردند و وارد مسجد شدند. ما در حال خروج از مسجد بوديم و آنها جلوي حاج آقا را گرفتند. ما مانع شديم. آيت الله صدوقي گفتند: «بگذاريد ببينم چه مي گويند.» نوحه خوان نوحه خواند و پشت باغي هاي ديگر هم سينه زدند. اتفاقاً نوحه خوان مصيبت قشنگي هم خواند و حاج آقا هم نشستند و گريه كردند. آيت الله صدوقي همواره مردم را در بيرون رفتن از مسجد بدرقه مي كردند. وقتي كه من با ماشين جلوي در مسجد مي آمدم، همواره با من بحث مي كردند كه من خودم پياده مي آيم. نيازي نيست كه شما با ماشين به مسجد بيائيد.

آيا شما غير از آن يك بار كه با آيت الله صدوقي به جبهه رفتيد باز هم ايشان را در جبهه همراهي كرديد و يا وقتي ايشان به جبهه مي رفتند شما خبر داشتيد؟
 

بله، خبر داشتم؛ ولي غير از آن يك بار با ايشان جبهه نرفتم چون من در سپاه هم مسئوليت داشتم. مسئول لجستيك بودم. فقط در مواقع حساس آيت الله صدوقي را همراهي مي كردم.

علت حضور ايشان در اهواز چه بود؟
 

ايشان معتقد بود كه با حضورشان در جبهه ها روحيه رزمندگان بالا مي رود. در واقع حضور يك روحاني با آن سن و سال در جبهه براي رزمندگان بسيار حائز اهميت بود.

آن زمان فرمانده سپاه يزد كه حرف آيت الله صدوقي را گوش كردند، شهيد منتظرقائم بودند يا شخص ديگري؟
 

خير، ايشان نبودند، بلكه شهيد منتظر قائم مربوط به سال هاي بعد بود.

آيا شما از واكنش آيت الله صدوقي نسبت به شهادت شهيد منتظرقائم اطلاعي داريد؟
 

خير، بنده در بيمارستان بودم. آن زمان من، آقاي محمد منتظرقائم و دو نفر ديگر در يزد بوديم كه از تهران تماس گرفتند كه در طبس اتفاقي افتاده است و هيچ كس به طبس نزديك تر از سپاه يزد نيست. من ساعت 4 بعد از ظهر از قصر شيرين آمده بودم. آقاي منتظرقائم مرا كنار كشيدند و گفتند كه در طبس مسئله اي پيش آمده است.

آيا شهيد منتظرقائم به آيت الله صدوقي اطلاع داده بودند يا خير؟
 

من خبر نداشتم، چون به تازگي از قصر شيرين آمده بودم. من هم مسئول موتوري و هم لجستيك و هم دستيار شهيد منتظرقائم بودم. ايشان هرجا كار فوري داشتند به من مراجعه مي كردند. از من پرسيدند: «مي خواهيد الان به خانه برويد يا اينكه به طبس برويم.» من گفتم: «چرا به خانه بروم؟ همين الان به طبس مي رويم.» شهيد منتظرقائم در بين راه ماجرا را براي من تعريف كرد. ايشان قسمت هاي زيادي از قرآن را حفظ بود و شروع به خواندن سوره اصحاب كهف كرد و گفت: «با اين اتفاق مثل اين است كه ابابيل و سنگ و اين ماجراهها دوباره تكرار شده است.» وقتي به آنجا رسيديم ديديم كه يك تانكر و دو سه هواپيما در حال سوختن هستند و چهاربالگرد و هواپيما هم سالمند. فرماندهان ژاندارمري سابق جلويمان را گرفتند و گفتند: «اجازه نداريد.» ايشان هم اعتنا نمي كرد و مي گفت بيا. پس از اندكي هوا رو به تاريكي گذاشت. من به آقاي منتظر گفتم: «بايد فكري كنيم.» گفت: «چه كار كنيم؟» گفتم: «يا مسلسل هايشان را برداريم يا پشت آنها بنشينيم تا صبح شود و فكري كنيم.» يك بالگرد پر از مهمات و اسلحه بود. وقتي داخل يكي از بالگردها شديم، چون بي سيم بالگرد روشن بود، به محض اينكه نزديك مي شديم، امواج آن زياد شد. داخل يك بالگرد پر از دلار و پول ايراني بود. داخل بالگرد ديگر مهمات و داخل يكي ديگر 5-6 موتور سيكلت جيپ بود و در يكي ديگر از بالگردها هم اسلحه بود كه من يكي از اسلحه ها را برداشتم و در حال حاضر در سپاه يزد نگه داري مي شود. همين طور كه در حال گشتم بوديم، دو فانتوم از سمت مشهد آمدند و مانوري دادند. يكي از آنها كاليبر را به سمت هواپيماها گرفت و دو هواپيما را هدف قرار داد و آن دو هواپيما آتش گرفتند. بعد آن فانتوم دور زد و ما نفهميديم كجا رفت. چهار نفري روي زمين خوابيديم. آن فانتوم در برگشت يك راكت به يكي از بالگردها زد. در اين ميان شهيد منتظرقائم از داخل ماشين پول برداشته بود كه تكه اي از راكت دستش را قطع كرد و به سينه اش خورد. ما دو نفر از هم فاصله داشتيم تا خودم را به او رساندم، فانتوم دوباره برگشت و چون مزاحمي نداشت، مانور داد و شروع به تيراندازي كرد كه در نهايت ايشان شهيد و من هم زخمي شدم. با همان جيپ مرا به طبس بردند و عملم كردند و چند تركش از سر و بدنم بيرون آوردند. 4-5 روزي در آنجا بستري بودم.

آيا بعداً خاطره آن روز را براي آيت الله صدوقي تعريف كرديد؟
 

بله، آيت الله صدوقي شهيد منتظرقائم را دوست داشتند و درباره شان گفتند كه غير از شهادت براي آقاي منتظرقائم كم بود. شهيد منتظرقائم هم خيلي به آيت الله صدوقي علاقمند بودند و بدون دستور ايشان كاري انجام نمي دادند.

از روزهاي انقلاب چه خاطراتي داريد؟
 

خاطره اي درباره يكي دو روز بعد از سخنراني آقاي راشد يزدي در فروردين 57 دارم. مأموران وسط خيابان را گرفته و در مسجد را بسته بودند. وقتي ديدند كه آيت الله صدوقي از دور مي آيند در مسجد را باز كردند. ايشان وارد مسجد شدند و در محراب ايستادند. جمعيت هم ترسان و لرزان داخل شدند. تقريباً صحن داخلي مسجد حظيره پر شد.

آيا اين ماجرا قبل از بازسازي حظيره بود؟
 

بله. وقتي آيت الله صدوقي در محراب نشستند، دو سه تير در محوطه حظيره شليك شد. آيت الله صدوقي از محراب بيرون آمدند. دو سه تن از افسران كه از شهرهاي ديگر بودند و شاختي از آيت الله صدوقي نداشتند با كمال پرروئي مردم را با قنداق تفنگ زدند و وارد حظيره شدند. آيت الله صدوقي هم جلوي آنها ايستادند و گفتند: چه كاري به مردم داريد؟ مرا بكش، اي سگ. مرا بكش. آنها هم به شدت ترسيدند و فرمانده شان آنها را از مسجد بيرون برد. آيت الله صدوقي هم دوباره به محراب بازگشتند و نمازشان را خواندند و پياده تا منزل رفتند. ايشان واقعاً حق بزرگي بر گردن مردم يزد دارند و پسرشان هم فوق العاده مظلو هستند و اگر كل استان يزد را بگرديد شخصي سالم تر، مظلوم ر و بي سروصداتر از آقازاده ايشان پيدا نمي كنيد.

شما از برخورد آيت الله صدوقي با دولت موقت و مهندس بازرگان اطلاعي داشتيد؟ ظاهراً يكي دو نامه بين آنها مبادله شده بود.
 

مي توان گفت كه ايشان فقط آيت الله صدوقي نبودند بلكه شخصيتشان به حدي بالا بود كه مي توان ايشان را امام دوم ناميد. يك روز ايشان به من گفتند كه من امروز ظهر مي خواهم به ميبد بروم و سري به آنجا بزنم تا ببينم اوضاع چگونه است. من خيلي خسته بودم و خوابيدم و زماني بيدار شدم كه محافظان مرا صدا كردند كه بلند شوم. تازه يادم افتاد كه ماشين بنزين ندارد. ايشان گفته بودند كه ساعت 3 راه مي افتيم، در حالي كه ساعت 3 هنوز خواب بودم. قبل از خواب با خود گفته بودم كه 5-6 دققه مي خوابم و بعد بنزين مي زنم. صف بنزين خيلي شلوغ و طولاني بود. از طرفي هم آيت الله صدوقي تأكيد كرده بودند كه هيچ گاه بدون نوبت بنزين نزنم. ايشان عصباني هم شده بودند و مي گفتند دوباره مرا معطل كرديد. به چند تن از دوستان گفتم كه ايشان را سرگرم كنيد تا من بروم و بنزين بزنم. وزير كشور به تازگي چند ماشين آلفا رومئو براي چند تن از شخصيت هاي سياسي وارد كرده بود كه تمام زره بود و خودم هم براي امتحان با مسلسل به آن شليك كردم. يك فشنگ روي شيشه نشست، ولي داخل شيشه نرفت. يكي از ماشين ها را به آيت الله صدوقي داده بودند و همه مي دانستند كه اين ماشين آيت الله صدوقي است. پشت ماشين نشستم و به پمپ بنزين رفتم. يكي هم اعتراض كرد و من گفتم: «ساكت با كه وضعيت نامناسب است.» بالاخره بنزين زدم و به منزل برگشتم. آيت الله صدوقي گفتند: «آن قدر سفارش كردم، باز هم دير كردي؟» گفتم: «من از آن موقع تا حالا در صف بنزين هستم.» به ايشان نگفتم كه بي نوبت بنزين گرفتم. ايشان گفتند: «مگر صف بنزين چه خبر است؟» گفتم: «خيلي طولاني و شلوغ است.» تلفن كردن از منزل آيت الله صدوقي بسيار مشكل بود. براي تماس با تهران بايد چندين بار شماره مي گرفتيم. آيت الله صدوقي از ما خواستند شماره آقاي تندگويان را برايشان بگيريم. اين كار خيلي طول كشيد و گفتند امروز به ميبد نمي رويم. از ديگر ويژگي هاي ايشان مديريت فوق العاده شان بود. به هر طريقي بود شهيد تندگويان را پيدا كرديم. بنده صحبت هاي آقاي تندگويان را نمي شنيدم، فقط از آيت الله صدوقي شنيدم كه گفتند: «آقاي تندگويان! من صدوقي هستم. چرا بنزين و گازوئيل را بايد با صف تهيه كرد؟ چرا نمي فرستيد؟» بعد از من سئوال كردند: «روزي چند تانك بنزين كم داريم.» من هم همين طوري گفتم: «روزي 10 تانك.» ايشان هم به شهيد تندگويان گفتند: «ما روزي 10 تانك بنزين كم داريم.» اين صحبت ها بين آيت الله صدوقي و آقاي تندگويان در ساعت 5:30 بعد از ظهر صورت گرفت. ما هم ديگر به ميبد نرفتيم. براي نماز به حظيره رفتيم. وقتي به منزل بازگشتيم، از ماشين پياده شديم. آيت الله صدوقي به من گفتند: «عباس! برو ببين بنزين آورده اند يا نه.» من چگونه قسم بخورم كه شما باور كنيد. رفتم و ديدم كه يك تانك در حال خالي كردن است و دو تانك ديگر در نوبت ايستاده اند. اين بنزين ها را ظرف مدت همين 3-4 سا8/5 شب آيت الله صدوقي معمولاً هر خانه يا حسينيه اي كه روضه بود مي رفتند. از روضه كه برگشتيم ايشان به من گفتند: «تو كه در جريان هستي، برو ببين صف بنزين كجاست؟» رفتم و ديدم حدود دويست دستگاه ماشين و چهار دهنه پمپ در حال بنزين زدن هستند و حدود 20-30 ماشين ديگر هم در نوبتند. گفتم: «حاج آقا! مسئله اش حل شد.» گفتند: «چطور حل شد؟ مردم به خانه هاشان رفته اند؟» گفتم: «خير، مردم در چهار دهنه پمپ در 8 ايستگاه بنزين مي زنند.» ايشان گفتند: «خيلي خوب، پس زنگ بزنيم و از ايشان تشكر كنيم.» در حال صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد. آيت الله صدوقي گفتند: «به ايشان گفتم كه همه روزه 10 تانك بنزين براي يزد بياورند.» شما به خوبي مديريت و قاطعيت اين بزرگوار را در اين خاطره مشاهده مي كنيد.

اگر امكان دارد درباره مسئله بازرگان و نامه نگاري كه بين آيت الله صدوقي و بازرگان بود، توضيح دهيد.
 

آقاي بازرگان طي نامه اي به آيت الله صدوقي نوشته بود كه تقريباً شما در كار مديران دخالت نكنيد. آيت الله صدوقي هم جواب دندان شكني به ايشان دادند. بازرگان ناراحت شده بود و گفته بود: «من چه بي احترامي به شما كرده بودم؟» آيت الله صدوقي هم گفتند: «من هم بي احترامي نكردم. من گفتم اين مدير به درد اينجا نمي خورد. اين تشخيص من است، نه تو. تو در تهران هستي. كار مردم بايد در اينجا راه بيفتد. مردم انقلاب كرده اند كه راحت باشند.»
در آن زمان انجمني بود به نام انجمن حجتيه كه مركزيت آن در اصفهان بود. مذهبي هاي اصفهان به يزد، خدمت آيت الله صدوقي آمدند و گفتند: «شما در كارهاي انقلاب پيشقدم بوديد و هستيد. بعد از امام هم شما هستيد كه اين حرف ها را مي زنيد و اشكالات را مي گيريد.» آيت الله صدوقي به آيت الله طاهري تلفن كردند و گفتند: «بايد اين برنامه را رها كنيد.» صبح ساعت 7/5 اعضاي انجمن حجتيه جلوي منزل آيت الله صدوقي بودند و به آيت الله صدوقي گفتند: «اين چه دستوري است كه داديد؟» آيت الله صدوقي گفتند: «اسلام يكي است. انجمن حجتيه و ساير انجمن ها چيست؟» انجمن، انجمن اسلامي است. اگر مي توانيد عضو اين انجمن شويد و اگر نمي توانيد انجمن هاي مختلف تشكيل ندهيد.»

واكنش آيت الله صدوقي نسبت به شهادت شهداي محراب به عنوان مثال آيت الله دستغيب چه بود؟
 

ايشان بعد از شنيدن خبر شهادت آيت الله دستغيب گفتند كه مردم بزرگي را از ما گرفتند. هر بار كه از نماز جمعه بر مي گشتيم حرفشان اين بود: «امروز هم سالم برگشتم.» براي نماز جمعه ماه مبارك رمضان ايشان قند بالائي داشتند، طوري كه انسولينشان را ما تزريق مي كرديم. آيت الله صدوقي واقعاً مظلوم بودند. آيت الله صدوقي مي گفتند: «بيائيد مرا بكشيد. مرغابي را از آب مي ترسانيد. من آماده هستم. من مشكلي براي مرگ ندارم.» تيم حفاظت از اصفهان آمد. گفتند كه بايد آيت الله صدوق را از اين خانه ببريد، خانه اي كه در حال حاضر آقازاده ايشان آنجا ساكن هستند. آيت الله صدوقي مي گفتند: «مرا بدون محاكمه و بدون اتهام زنداني كرديد. من چه بگويم؟ من مي خواهم فرار كنم، من مي خواهم بروم نماز. اين چه كاري است؟ بايند بكشند. يك بار مي كشند. بگذاريد بروم.

آيا اين روزها همزان با ايامي بود كه نماز جمعه ايشان تعطيل شده بود؟
 

خير. اين روزها نبود. اندكي پيشتر يك برنامه ترور ريخته بودند كه اين برنامه لو رفته بود. آيت الله صدوقي هم در اين برنامه بودند. در نتيجه چند هفته اي نماز جمعه را تعطيل كرده بودند.

علت برگزاري مجدد نماز جمعه چه بود؟
 

كساني كه به جاي ايشان مي رفتند صحبت هائي مي كردند كه ايشان خوششان نمي آمد. تا اينكه يك روز گفتند كه من مي خواهم به نماز جمعه بروم و من هم تا زماني كه با تيم حفاظتي تماس بگيرم ايشان را كمي معطل كردم. ايشان هم در اين فاصله دوش گرفته بودند و غسلشان را هم كرده و آماده بودند و به من گفتند: برويم. به ايشان گفتم: صبر كنيد كه دستور بيايد. گفتند: صبر كنم كه دستور بيايد؟ سر كوچه دفتر پليس بود. در مسير در دهنه ها هم پليس بود. داخل خانه مأموران سپاه بودند. ما هم براي آنكه جلويشان را بگيريم، با ماشين ها راه ايشان را بستيم. اين كار ادامه داشت تا اينكه نيروي حفاظتي رسيدند و آن روز ايشان به نماز جمعه رفتند.

يكي از نكاتي كه اشاره كرديد برخوردهاي انقلابي ايشان بود. از سوئي شنيده ايم كه ايشان با تندروها برخورد داشتند و آنها را تعديل مي كردند. اگر در اين زمينه خاطره اي داريد بفرمائيد.
 

اوايل انقلاب آيت الله صدوقي براي قضات يزد كلاس گذاشته بودند تا با احكام اسلام آشنا شوند. جالب اينجاست كه 40-50 نفر بازپرس و قاضي بودند. كلاس ها در همين دفتر برگزار مي شد. من هم نشسته بودم. بنده در زمينه ديني و مذهبي هر چه آموختم از آيت الله صدوقي بود. در اين زمينه هم ادعائي ندارم. يك روحاني هم به نام آقاي رضوي هم حضور داشتند. قضات ريششان را كاملاً مي تراشيدند. آيت الله صدوقي خيلي به آنها تعارف مي كردند. در اين ميان آقاي رضوي گفت: «شما كه اين قدر با اينها صحبت مي كنيد، اينها هنوز ريششان را كاملاً مي تراشند. آن وقت شما درباره اسلام با آنها صحبت مي كنيد؟» جلوي قضات اين حرف را زد. آيت الله صدوقي هم گفتند: «خواهش مي كنم بنشينيد و كاري به اين كارها نداشته باشيد. هر وقت به شما گفتم دخالت كنيد، شما صحبت كنيد.» همه آقاياني كه پاي اين درس بودند، در جلسه بعدي با ريش آمدند، به اين ترتيب آيت الله صدوقي آنها را جذب كردند. آقاي رضوي هم ديگر به جلسه نيامد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34